نه! دیگر از دست شعر هم، کاری بر نمی آید...
از بهشت که آمدم، تنم از نور بود و پر و بالم از جنس نسیمبس که لطیف بودم، توی مشت دنیا جا نمیشدم
اما زمین تیره بود، کدر بود، سفت بود و سخت
دامنم به سختی اش گرفت و دستم به تیرگی اش آغشته شد
و من هر روز قطره قطره تیره تر شدم و ذره ذره سخت تر
من سنگ شدم و سد و دیوار...
...
تو اول کمی دور از من نشستی. من از گوشه چشم به تو نگاه کردم و تو هیچ حرف نزدی...
تو هر روز قدری جلوتر نشستی...
...
این رسم دنیاست که اشک، سنگ ریزه شود و روح، سنگ و صخره
رسوم را اما... شکستی
...
حالا
بدیهیات سال های نه چندان دور، معضلات غیرقابل انکار این روزها شده اند...
این همه تنهایی... بعد از اهلی شدن، عجیب نیست!