یک جام! سیب سبز.
سیب سبز کدامین بهشت گم شده ای؟!
که باز، با تو!
میشکند...
توبه ی آدم.
... بازجوید روزگار وصل خویش
همه ی این هزار حرف نگفته
نثار تویی که
به فروتنی نیستی!
در تک تک سلول های روح من
لانه کرده ای
دوستت دارم
از همیشه تا همیشه
مهربان پروردگارم
از همیشه تا همیشه
مهربان پروردگارم
نه! دیگر از دست شعر هم، کاری بر نمی آید...
از بهشت که آمدم، تنم از نور بود و پر و بالم از جنس نسیمبس که لطیف بودم، توی مشت دنیا جا نمیشدم
اما زمین تیره بود، کدر بود، سفت بود و سخت
دامنم به سختی اش گرفت و دستم به تیرگی اش آغشته شد
و من هر روز قطره قطره تیره تر شدم و ذره ذره سخت تر
من سنگ شدم و سد و دیوار...
...
تو اول کمی دور از من نشستی. من از گوشه چشم به تو نگاه کردم و تو هیچ حرف نزدی...
تو هر روز قدری جلوتر نشستی...
...
این رسم دنیاست که اشک، سنگ ریزه شود و روح، سنگ و صخره
رسوم را اما... شکستی
...
حالا
بدیهیات سال های نه چندان دور، معضلات غیرقابل انکار این روزها شده اند...
این همه تنهایی... بعد از اهلی شدن، عجیب نیست!
آدمها! بی دوست مانده اند...
...
روباه در جواب گفت: باید کمی صبور بود. تو اول کمی دور از من به این شکل لای علفها می نشینی. من از گوشه چشم به تو نگاه خواهم کرد و تو هیچ حرف نخواهی زد. زبان سرچشمه سوء تفاهم است. ولی تو هر روز می توانی قدری جلوتر بنشینی.
...
روباه گفت: بهتر بود به وقت دیروز می آمدی. تو اگر مثلا هر روز ساعت چهار بعد از ظهر بیایی من از ساعت سه به بعد کم کم خوشحال خواهم شد و هرچه بیشتر وقت بگذرد احساس خوشحالی من بیشتر خواهد شد. سر ساعت چهار نگران و هیجان زده خواهم شد و آنوقت به ارزش خوشبختی پی خواهم برد. ولی اگر در وقت نامعلومی بیایی دل مشتاق من نمی داند که کی خود را برای استقبال تو بیاراید... آخر در هر چیز باید آیینی باشد.
...
شازده کوچولو گفت: ولی گریه هیچ سودی به حال تو نخواهد داشت.
...
شازده کوچولو باز گفت: شما زیبایید ولی درونتان خالی است، به خاطر شما نمی توان مرد.
...
شازده کوچولو برای اینکه به خاطر بسپارد تکرار کرد: آنچه اصل است از دیده پنهان است.
روباه در جواب گفت: باید کمی صبور بود. تو اول کمی دور از من به این شکل لای علفها می نشینی. من از گوشه چشم به تو نگاه خواهم کرد و تو هیچ حرف نخواهی زد. زبان سرچشمه سوء تفاهم است. ولی تو هر روز می توانی قدری جلوتر بنشینی.
...
روباه گفت: بهتر بود به وقت دیروز می آمدی. تو اگر مثلا هر روز ساعت چهار بعد از ظهر بیایی من از ساعت سه به بعد کم کم خوشحال خواهم شد و هرچه بیشتر وقت بگذرد احساس خوشحالی من بیشتر خواهد شد. سر ساعت چهار نگران و هیجان زده خواهم شد و آنوقت به ارزش خوشبختی پی خواهم برد. ولی اگر در وقت نامعلومی بیایی دل مشتاق من نمی داند که کی خود را برای استقبال تو بیاراید... آخر در هر چیز باید آیینی باشد.
...
شازده کوچولو گفت: ولی گریه هیچ سودی به حال تو نخواهد داشت.
...
شازده کوچولو باز گفت: شما زیبایید ولی درونتان خالی است، به خاطر شما نمی توان مرد.
...
شازده کوچولو برای اینکه به خاطر بسپارد تکرار کرد: آنچه اصل است از دیده پنهان است.
...
مار کبری م زیادی دیر کرده...